معنی حواری خائن

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

حواری

تابع، حواری

لغت نامه دهخدا

حواری

حواری. [ح ُ را] (ع اِ) رجوع به ماده ٔ قبل شود.

حواری. [ح َ] (اِ) حَواری ّ. یار برگزیده و عنوان هر یک از یاران عیسی:
چندان دروغ و بهتان گفتند که آن یهودان
بر عیسی بن مریم بر مریم و حواری.
منوچهری.
سرمه ٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی.
خاقانی.
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده.
خاقانی.
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل از آنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا.
خاقانی.
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است.
خاقانی.
و رجوع به حواریون شود.

حواری.[ح َ ری ی] (ع اِ) خویش. (منتهی الارب). حمیم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ناصح. (ازاقرب الموارد). || گازر. (منتهی الارب). قصار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || یاری دهنده ٔ انبیاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || یار برگزیده. (ترجمان عادل بن علی).

حواری. [ح ُوْ وا را] (ع اِ) میده ٔ سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الدقیق الابیض. (اقرب الموارد). آرد سفید. (غیاث). آرد سفید بی سبوس. || هر طعام که آنرا سپید کرده باشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


خائن

خائن. [ءِ] (ع ص) (از خون و خیانه) (منتهی الارب). دغلباز. خیانت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). || کسی که امانت خود را انجام ندهد. (فرهنگ نظام). مقابل امین، غُش. غاش. مِغل. غَلول. غابش. ج، خائنین و خَوَنه و خانه و خُوّان. (منتهی الارب): بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). گفت [ابونصر] هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص 140). تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد. (تاریخ بیهقی ص 409).
دزدی طرار ببردت ز راه
بریه بران خائن طرار کن.
ناصرخسرو.
چه آتش و چه خیانت از روی صفات
خائن رهداز آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن
یک ذره خیانت و جهانی درکات.
خاقانی.
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم.
خاقانی.
منصف که بصدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش.
خاقانی.
چون زن صوفی تو خائن بوده ای
دام مکر اندر دغا بگشوده ای.
مولوی.
آن نصیحت راستی در دوستی
در غلولی، خائنی، سگ پوستی
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.
مولوی.
پیش او آئید اگر خائن نه اید
نیشکر گردید از او گرچه نی اید.
مولوی.
|| خائن و ناراست شدن. استغشاش. (منتهی الارب).

عربی به فارسی

حواری

فرستاده , رسول , پیغ , امبر , حواری , عالیترین مرجع روحانی


خائن

ناسپاس , بی وفا

فرهنگ معین

حواری

یار مخلص، کسی که پیغمبر را یاری کند، هر یک از یاران عیسی که مبلغ دین او بودند، جمع حواریون، حواریین. [خوانش: (حَ) [ع.] (ص. اِ.)]

فرهنگ عمید

حواری

هریک از یاران دوازده‌گانۀ عیسی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خائن

دشمن یار

فرهنگ فارسی هوشیار

حواری

خویش، حمیم، یاری دهنده، یار برگزیده

معادل ابجد

حواری خائن

876

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری